سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

سنا خانم مامانی شده

چقدر این روزها از نبودن من در کنارت میترسی صبحها که بیدار میشی اولین جائی که به سمتش میری تا منو ببینی آشپزخونه هست بغل هر کسی باشی تا دستم رو به سمتت میارم میای بغلم و بهم میچسبی و من با تمام وجود احساس نیازت رو به آغوشم احساس میکنم اگر کنارت خوابیده باشم خوابهات عمیقتر و آرامش بیشتری توی چهرت هست و بعضی موقع ها سرت رو میاری و کنار سینم میذاری و میخوابی امروز یه کار بامزه کردی که بابائی گفت عکسش رو بگیرم تا اونم بیاد ظهر ببینه صبح ساعت ٨ بیدار شدی و کلی با سینه خیز دور خودت گشتی بعد ساعت ٩ بود که دیگه دیدم خوابت میاد بغلت کردم و خوابوندمت و بهت شیر دادم کلی شیر خوردی ولی بازم نخوابیدی منم دیگه ولت کردم و تو دوباره سینه خیز رفتی سم...
27 تير 1391

سنا گلی و اولین روز غذا خوردنش

دخترم برای اولین بار روز سه شنبه ٢٠ تیر ١٣٩١ اولین طعم غذا رو چشید مامانی براش فرنی درست کرد و یه قاشق بهش داد اینقدر بامزه و ناز خوردی وای نمیدونی چقدر من و بابائی ذوقت کردیم و بابائی هم برات آهنگ السون و ولسون رو گذاشته بود و تو دوست داشتی که هنوزم بخوری ولی روز اول باید با ١ قاشق شروع میکردم خیلی دوست داشتم بازم بهت بدم بخوری ولی بابائی گفت شاید دلش درد بگیره کلی هم فیلم و عکس ازت گرفتیم مامانی سنا جونم تو همه زندگی من و بابائی هستی ،زندگیمون با حضورت کلی رنگش عوض شده بابائی که از میاد خونه تو جوری براش میخندی و ذوق میکنی که قند توی دلمون آب میکنی فکر کنم خستگی بابائیت با این خنده هات حسابی در میره چقدر تو شیرینی سنای من ماد...
27 تير 1391

تقدیم به دخترم

من تو را تصوير خواهم كرد. تو را به رنگ، به نور، و به آوازهاي رنگين تبديل خواهم كرد. تو را به گل، به كوه و به رودخانه هاي خروشان تبديل خواهم كرد. ... من از تو دنيا را خواهم ساخت و براي تو دنيا را اگر سخنم را باور نمي كني هنوز قدرت ِ دوست داشتن را باور نكرده اي... ...
13 تير 1391

دخترم قدر اطرافیانت رو بدون

 پياز و رنده رو پرت كردم توي سينك، اشك از چشم و چارم جاري بود. در يخچال رو باز كردم و تخم مرغ رو شكستم روي گوشت ، روغن رو ريختم توي ماهيتابه و اولين كتلت رو كف دستم پهن كردم و خوابوندم كف ش ، براي خودش جلز جلز خفيفي كرد كه زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوايي نداشتيم.مي گفت نون خوب خيلي مهمه ! من كه بازنشسته ام، كاري ندارم ، هر وقت براي خودمون گرفتم براي شما هم ميگيرم. در مي زد و نون رو همون دم در مي داد و مي رفت. هيچ وقت هم بالا نمي اومد، هيچ وقت. · دستم چرب بود، اصغر در را باز كرد و دويد توي راه پله. پدرم را خيلي دوست داشت. كلا پدرم از اون جور آدمهاست كه بيشتر آدمها دوستش دارند...
1 تير 1391
1